پرنیا  عشق بابا سجادپرنیا عشق بابا سجاد، تا این لحظه: 14 سال و 10 ماه و 6 روز سن داره
پریسا عشق باباپریسا عشق بابا، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

پــــــــــــرنیــــــــا هستی مامان

قدم همه شما رو چشم

دوستای گل نی نی وبلاگی سلام سلامی پر از مهربانی پر از خنده و شادی تقدیم به شما که به سان گل زیبا می مانید دلای مهربونتون حرفای زیباتون و کلامتون که قوت قلب ماست. دوستای گلم خیلی دوست داشتم حالا که دخترم تک ستاره روشن زندگیم قدم توی سن 4 سالگیش میزاره شما دوستای گلم قدم رنجه کنید و به ما افتخار بدین و توی جشن دخترم تشرف بیارین ولی افسوس که هر کدوم از ما ،توی یه دیاری دور از هم هستیم . خیلی دوست داشتم شادی دخترم رو با شما ها در کنار شما داشته باشم از بودن با شما لذت ببرم ولی اشکال نداره فرداشب دخترم 3 سالگی اش تموم میشه و وارد سن 4 سالگی میشه . من از همین جا از طرف خودم و پرنیا جون شما رو دعوت میکنم گر چه دوریم ولی دلامون که به م ن...
31 خرداد 1391

ممنونم خدای مهربان

عکسای دخترم پله به پله قدم به قدم تو روزای خوشی تو روزای نا خوشی  تو تنهایی تو شلوغی همه جا همراه مامان.هر کسی اگه مامان رو تنها گذاشت دختر قشنگم تو همیشه با من بودی همیشه بودن با تو به من امید داده ممنونم خدای مهربان ...
30 خرداد 1391

بازم قدم به قدم با دخترم پرنیا

دخترکم عروسکم ملوسکم چند روز پیش که داشتم عکساتو نگاه میکردم تصمیم گرفتم بی حس و حالی و مشغله رو بزارم کنار و قبل از تولدت واست چند تا پست بزارم اونم همه اش مروز خاطرات تو فرشته زمینی من با عکسات از تولد تا حال ...
30 خرداد 1391

برای تو در کنار تو و با خاطرات تو عزیز دلم پرنیای قشنگم

وای که چه قدر خاطراتت ،بزرگ شدنت ،با تو بودن لحظه به لحظه از جلوی چشمانم ورق می خورد و من دوباره تو را کودکی نو پا می بینم که در اغوش من ارامش را حس کردی و به من امید زندگی دادی عزیز دلم ...
30 خرداد 1391

بازم عکسای دخترم

دختر عزیزم آنچنان به زندگی ام رنگ و بوی دلنشینی  بخشیده ای که به خاطر نمیاورم زمانی که تو را نداشتم لذت های دنیایم چه بوده است؟؟؟   خداوندا چگونه شاکر باشم نعمتی را که از به خاطر آوردن تک تک لحظاتش اشک در چشمانم حلقه میبندد! لحظات شیرین و تکرار نشدنی شیطنت های دختر عزیزم که گهگاه صبرم را نیز بر هم میریزد! لحظات به خواب رفتنش که آنقدر خودش را در  آغوشم جابجا میکند و آنقدر پوست لطیف بی همتایش نوازشگر دستهای خسته ام میشود که گاه من زودتر از او به خواب میروم! لحظات خاطره انگیز و پر لذتی که آوای دلنشین قهقه های کودکانه اش تمام فضای خانه را پر میکند و هر چقدر خسته باشیم لبخند بی مقدمه بر لبانمان جاری میگردد... ...
30 خرداد 1391

برای تو در کنار تو و با خاطرات تو عزیز دلم پرنیای قشنگم

می نویسم خاطرات کودکی ات را.تا زمانی که بزرگ شدی ببینی که همه وجودم سراسر عشق به تو بود و برای تو زیستم به خاطر تو ماندم و در کنارت ارامش گرفتم گلک زندگی ام پرنیای قشنگم ...
30 خرداد 1391

یه نگاه از تولد تا حال

دو روز دیگه مونده تا دخترم قدم تو سن 4 سالگی بزاره  وای چه قدر زود میگذره البته نه خیلی زود ولی وقتی نگاه به عکسای دخترم خاطراتش میکنم میبینم انگار همین دیروز بود قدم های زیباتو روی این زمین خاکی گذاشتی و رو بال فرشته ها به زمین اومدی گلم .حالا یه نگاه به عکسای دخترم بزرگ شدنش و تغیر کردنش.   ...
30 خرداد 1391

در مجالي که برايم باقيست

در مجالي که برايم باقيست باز همراه شما مدرسه ‌ اي مي سازيم که در آن همواره اول صبح به زباني ساده مهر تدريس کنند و بگويند خدا خالق زيبايي و سراينده ي عشق آفريننده ماست   مهربانيست که ما را به نکويي دانايي زيبايي و به خود مي خواند جنتي دارد نزديک ، زيبا و بزرگ دوزخي دارد – به گمانم - کوچک و بعيد در پي سودايي ست که ببخشد ما را و بفهماندمان ترس ما بيرون از دايره رحمت اوست در مجالي که برايم باقيست باز همراه شما مدرسه اي مي سازيم که خرد را با عشق علم را با احساس و رياضي را با شعر دين را با عرفان همه را با تشويق تدريس کنند لاي انگشت کسي قلمي نگذارند و نخوانند کسي را ح...
20 خرداد 1391

یادمون باشه که.................

  دلخوشی هایم کم نیست، زندگی باید کرد...                             یک روز، غمگین در خیابان قدم می زدم... فکر اینکه دنیا، پر از نامردیست، پر از ظلم است، سخت مرا آزار می داد. تا اینکه در آن روز کودکی را دیدم، که با شوق و ذوقی فراوان در پی گرفتن پرنده ای می دوید، از خنده ی آن کودک خندم گرفت... در آن روز زوج مسنی را دیدم، که پس از سالها چنان می گفتند و می خندیدن که گویی خوشبخترین آدم های روی زمینند، از شادی آنها شاد شدم... در آن روز جوانی را دیدم، در حالی که برخی ها با بی اعتنایی از کنا...
4 خرداد 1391

خدا همه جا هست

    گاهی جریان زندگی سخت می شود...      گاهی جریان زندگی، آنقدر سخت می شود که کار از توکل کردن به خدا و کمک خواستن از او می گذرد... گاهی زمان، آنقدر سخت می گذرد، که نه دلداری، دردی را دوا می کند و نه صبر... گاهی آنقدر تنها میشوی که حرف های دیگران، برایت پوچ و مبهم می شود... گاهی فکر می کنی مخصوصا در بازی زمانه گرفتار شدی، طوری که دیگر راه گریزی نیست... می دانم، آنقدر زندگی برایت سخت می شود که تنها، فکر نیستن آرامت می کند، فکر مردن... ولی یک چیز را خوب می دانم، خداوند زمانی به فریادمان می رسد، که حتی در خیالمان هم تصور نمی کنیم، فقط باید بخواهیم... با تمام وجود.. ...
4 خرداد 1391